جدول جو
جدول جو

معنی غیار کاردن - جستجوی لغت در جدول جو

غیار کاردن
گرفتن سم اضافی حیوان با سم بر و منظم کردن آن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیار کردن
تصویر تیار کردن
آماده ساختن، مهیا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیار کردن
تصویر شیار کردن
در کشاورزی شخم زدن زمین برای زراعت، شیاریدن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ)
همراه کردن. قرین کردن. موافق کردن. یکدل کردن. همداستانی کردن. اصحاب: جهودان بر وی (عیسی) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمه طبری بلعمی).
چو مهتر شدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن.
فردوسی.
چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ
خردیار کردی و رای و درنگ.
فردوسی.
فرنگیس را نیز کردند یار
نهانی بر او برنهادند بار.
فردوسی.
و سپاه سیستان با خود یار کرد و به حرب خوارج بیرون شد. (تاریخ سیستان).
با قلم چونکه تیغ یار کنی
در نمانی ز ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
مرد در این راه تنگ پی نبرد
گرنه خرد را دلیل و یارکند.
ناصرخسرو.
روی سرخی مادرش طلبد
آنکه با اوش یار خواهد کرد.
سنایی.
دولت عشق یار خاقانیست
توهمه دولتی که یارکنی.
خاقانی.
نسیمی از عنایت یار اوکن
ز فیضت قطره ای همراه او کن.
نظامی.
عقل را با عقل دیگر یار کن
امرهم شوری بخوان و کارکن.
مولوی.
گویی دواج روح که در کالبد دمید
یا عقل ارجمند که با روح یار کرد.
سعدی.
، چیزی را به چیزی منضم کردن. توأم کردن. مع کردن. ضم کردن. چیزی را به چیزی آمیختن و مخلوط گردانیدن: پس اگر از بهر آب زرد خورند (مازریون را) با او بیخ سوسن آسمانگون یار باید کرد. (الابنیه عن حقایق الادویه). با این شراب... تخم خرفه و طباشیر کنند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر قطران و ترمس وسعتر با این داروها یار کنند صواب باشد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر اندکی عسل بلادر با وی یار کنند قوی تر بود. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر انگبین یا مویز یار کنند گرم تر باشد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند و اگر ماده سخت تیز و گرم باشد قدری پوست خشخاش با تخم یارکنند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و کمان وی (کیومرث) چوبین بود بی استخوان... پس تیر اندازی به بهرام گور رسید بهرام کمان را با استخوان یارکرد و بر تیر چهارپر نهاد. (نوروزنامه). و چون برگرفتمی قدری آرد و روغن با آن یارکردمی و کلیچه پختمی. (سندبادنامه ص 209). در خرقه بست (بربطی چند) و پاره ای حلوا با آن یار کرد و بدان جوان فرستاد. (تذکرهالاولیاء).
بر من بیمار شیرین گشت معجون اجل
ز آنکه عشقت چاشنی خویش با آن یارکرد.
میرخسرو (از آنندراج).
، یار گرفتن:
طعنه زنی که یار کنم دیگر
طعنه مزن که من نکنم باور.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ گِ رِ تَ)
سودن. نرم کردن خاک یا چیزی، برانگیختن گرد نرم از جایی یا چیزی:
کس نی سوار دید که باشد مصاف دار
وز نی ستور دید که در ره غبار کرد.
خاقانی.
چند استخوان که هاون دوران روزگار
خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فُ گُ تَ)
ویار شدن. هوس کردن زن آبستن خوردن چیزهای مخصوص را از غذا و غیر آن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خَ طَ تَ)
شکافتن زمین با گاوآهن. (ناظم الاطباء). شخم زدن. شدیار کردن. آهن گاو راندن. اباثه. حرث. بدرازا شکافتن. بدرازا رخنه افکندن. (یادداشت مؤلف). شکافتن زمین با گاوآهن برای پاشیدن تخم. و به شکاف در غیر زمین نیز اطلاق توان کرد:
صحرای سنگ روی و که سنگلاخ را
از سم ّ آهوان و گوزنان شیار کرد.
فرالاوی.
روستائی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی.
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گوئی که همی زنخ بخاری بشخار.
عماره.
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه بدندانها کنند شیار.
فرخی.
چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار
این کند بر دوش گردان گردن گردان چو گرد
وآن کند بر پشت شیران مهرۀ شیران شیار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
وزن کردن. عیارگرفتن. رجوع به عیار و عیار گرفتن شود:
من اینجا کنم نقد خود را عیار
خود آنجا بیامرزد آمرزگار.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ خوَرْ / خُرْ دَ)
درست و آماده و مهیا کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مهیا کردن و حاضر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به تیار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ویار کردن
تصویر ویار کردن
دچار ویار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غبار کردن
تصویر غبار کردن
نرم کردن (خاک یا چیزی دیگر) سودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیار کردن
تصویر شیار کردن
تولید کردن شیار در زمین برای زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یار کردن
تصویر یار کردن
قرین کردن، موافق کردن، همراه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یار کردن
تصویر یار کردن
((کَ دَ))
همراه نمودن
فرهنگ فارسی معین
آماده کردن، حاضر کردن، فراهم کردن، مهیا کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیدار کردن، بهوش آمدن، هوشیار ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی
دار زدن، آویزان کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تحریک کردن و جرات دادن
فرهنگ گویش مازندرانی